هدیه بهشتی من

نازدانه ما خوش امدی

هفت ماهگی تو دلی مامانی

سسسسسللااااااااااااااااااااام عشق مامانی.سلام به روی ماه وروجکم که با شیطنتاش تو دلم لحظه های شیرینیو واسه منو بابایی جونت رقم میزنی عزیز دلم الان که برات مینویسم تقریبا تا اومدنت دو ماه دیگه مونده..همه خواستم از خدا اینه که سالم و سلامت سر وقت بیایی پیش ما و تا اون موقع تو دل مامانی خوب بخوری و تپلی بشی و حسابی استراحت کنی پسر قشنگم این روزا مامان فقط دلش پیش شماست.نگران آیندتم ، دل نگران سلامتیت و اینکه دلم میخواد بهترین روزهارو کنار هم داشته باشیم .پسر عزیزم برای بابایی خیلی دعا کن نوگلم،مطمینم به یمن حضور شما همه چی بهتر از قبل میشه،شما پسر امام رضایی به حق نامش خودش پشت و پناهت باشه ان شاالله میبوسمت گل پسرم قند عسلم ...
4 ارديبهشت 1395

بدون عنوان

سلام عشق مامانی .سلام کلوچه دلم.خوبی مامانی؟به امید خدا میدونم که خوبی و اینو از شیطنتایی که تو شکم مامانی داری میدونم دو ماه بود که نیومدم برات بنویسم و همیشه دلم پیش وبلاگت بود تا خاطراتتو ثبت کنم .اما حالم خوب نبود و با مامان بزرگ و بابابزرگ رفتیم مشهد تا اونجا بیشتر مواظبم باشن تا دردونه ما خوب رشد کنه و بزرگ بشه این مدت خیلی خوب بود و حال من و شما واقعا خوب خوب شد و دیگه تهوع و بی اشتهایی نداشتم و جای شما هم خوب و محکم شده بود دیگه اتفاق خوبی که تو مشهد افتاد این بود که جنسیت شما قطعی مشخص شد و همونطور که به دل من و مامان بزرگ مشهدیت افتاده بود شاه پسر هستی.ان شاالله سلامت زیر سایه امام زمان بدنیا بیایی و چشم و دل مارو روشن کن...
22 اسفند 1394

یلدات مبارک عزیزم

نوگلم،عزیزم،بهارم..... یلدات مبارک سلام به قشنگترینم سلام به عزیزترینم خوبی مامانی؟عشقم کلی حرف دارم برات بزنم این چند وقته مامانی نتونست بیاد و برات بنویسه.یکمی حال جسمیش خوب نبود و دندون درد و معده درد داشتم و یکمی هم حال روحیم خوب نبود اما به برکت حضور شما الان خوبه خوبم دیروز رفتیم و سونوگرافی NT NB شما رو انجام دادیم. با بابایی ساعت 7 صبح راه افتادیم و تا رسیدیم و آدرسو پیدا کردیم 9.30 گذشته بود .جای پارک نبود و بابایی پایین تو ماشین موند و من و شما با هم رفتیم و پذیرش شدیم تا دکتر بیاد و نوبتمون بشه من رفتم پیش بابایی تو ماشین و بابایی مارو برد تا یه چیز شیرین بده بخوریم و نی نی گولومون تو سونوگرافی راحت دست و پ...
30 آذر 1394

آغاز ده هفتگی

گل نازم شروع ده هفتگیت مبارک این روزا خیلی خسته شدم و از طرفی دلتنگ پدر بزرگ و مادربزرگت شدم و خیلی گریه کردم و غصه خوردم.خیلی نگران سلامتت هستم.به شش ماهه کربلا سپردمت و نگاه پر برگت امام رضا که سالم و سلامت بیایی تو بغلمون دو هفته دیگه سونوگرافی NT دارم.نمیدونی که دل تو دلم نیست که زودتر برم تا صدای قلبتو بشنوم .روضه های خونه مامان پروین خیلی شلوغ شده بود.به برکت حضور شما بود نوگلم.تا حالا سابقه نداشت اینجوری باشه.الهی شکر که پسر امام حسین اینجوری پاقدمش خیره .ان شاالله سلامت و قدم خیر هم بیایی تو بغلم من امسال خیلی تو روضه تحرک نداشتم و نگران شما بودم و پذیرایی کمتر میکردم و زود خسته میشدم.بنظرم خیلی از خانمهای کنجکاو و همیشه د...
12 آذر 1394

نی نی گولوی ما چه شکلیه؟؟؟

تو که باشی هر روز را نه هر ثانیه را  عشق است.... پ.ن : عاشق فیس این سه تا نی نی شدم.بابایی میگه نی نی سمت چپه شبیه منه.خلاصه که این روزا کارم تماشای این عکسه و به هوای تو باهاشون حرف میزنم عزیزترینم ...
7 آذر 1394

آغاز نه هفتگی

سلام نوگلم .خوبی؟نه هفتگیت مبارک نازدونه من عشق مامانی شنبه باید برم آزمایش خون بدم و از 25 آذر به بعد آزمایشای غربالگری اول رو دارم.به به چه اتفاقات خوبی... تا حالا این همه از رفتن به آزمایشگاه و دکتر خوشحال نبودم کم کم هم سرکار میرم...با باباسعیدت میریم سر ساختمون و من بالا نمیرم و فقط میرم خودی نشون میدم از حال مامان بخوای بدونی که یکم هنوز بی اشتهام اما شکر خدا حالت تهوع ندارم و دلم لک زده واسه دستپخت مامان جون مشهدیه گلت ..وای دلم پلومرغ میخوااااااااااااااااااااااااااد  امروز صبح که بیدار شدم دیدم باباییت ظرفارو شسته و آشغالارو برده بیرون وآشپزخونه رو تمیز کرده آفرین به بابایی که هوامونو داره ...براش دعا کن عشقم...
5 آذر 1394

پست ویژه

عزیز دلم امروز دوباره اومدم پیشت ..آخه الانی خاله سارا عکس خریدایی که با مامان جونی تو قشم کردنو برام فرستادو منم کلی خوشحال شدم البته با سفارشات من که تا جنسیتش مشخص نشده چیزی نخرین طفلکیا اصن خرید نکردن اما خوب تو فروشگاه های سیسمونی گشتن و جنسها و کیفیتای مختلفو بررسی کردن تا به وقتش بریم با هم خرید کنیم فدای هردوتاشون بشم...ان شاالله خدا بهشون سلامتی و دل خوش بده و هرچی از خدا میخوان براشون فراهم بشه دوتای اول هدیه های شماست و دوتای بعدی هم واسه مامانیه .چون شما که اومدی تو دلم دیگه دلم بزرگ میشه و لباسای جدید باید بپوشم ...
3 آذر 1394

اولین دیدار محبوبم

یکشنبه شب تا نزدیکای اذان بیدار بودم خوابم نمیبرد.یکم دلگیر بودم و یکمی هم نگران از بابت فردا که چطور میشه و دکتر چی میگه نماز صبح رو خواب موندم و صبح که بیدار شدم خیلی دمغ بودم .میخواستم بعد نماز صبح ختم قرانمو تموم کنم.با خودم عهد کرده بودم برای سلامتیت تا نوبت سونوگرافی یه قرانو ختم کنم.صبحانه خوردم و نشستم پای ختم قران.پشت سر هم همراه با صوت جزهارو میخوندم.وسطاش میرفتم یه سری هم به غذا میزدم اما نمیزاشتم زمان بره و خدایی نکرده زیر عهد و قرارم با خدا بزنم . ساعت نزدیکای سه بود که راه افتادیم همراه بابایی به سمت مطب دکتر...تو مطب اولین مریض من بودم آخه چهل و پنج دقیقه زودتر رفته بودم .پرستار منو چکاپ فشار خون و وزن کرد و دید که لاغر...
3 آذر 1394