اولین خاطره حضور بی نظیرت
سلام قشنگم .خوبی؟امروز خوبه خوب غذا خوردی تا بزرگ بشی؟؟؟مامان قربون اون دست و پاهای کوچولویه نخودیت بشه
مامانی از احوالات من اگر پرسیده باشی ملالی نیست جز شنیدن صدای قلب شما
گلم امروز برات خاطره اون روزیو میخوام تعریف کنم که فهمیدم خدا شمارو به من داده
اوایل مهر ماه بود که به مامان جونت گفتم برام از یه دکتر خوب وقت بگیرن اونم واسه اینکه مامانی فکر میکرد احتیاج داره یه دکتر متخصص چکاپش کنه.دو روز قبل عاشورا وقت دکتر گرفتیم و منم به بهانه و البته به عشق امام رضا که تو عاشورا منو طلبیده رفتم مشهد خونه مامان جون و باباجون.رفتم دکتر و از احوالاتم گفتم و گفت خب طبیعیه و فقط باید منتظر باشین تا ببینین خدا همین ماه یا تا یک سال دیگه بهتون بچه بده.اگه تا یک سال بچه دار نشدی پاشو بیا دکتر منم دست از پا درازتر برگشتم.دریغ از یک آزمایشی یا عکسی .....گفتم یعنی الکی اومدم؟؟بعد گفتم نه امام رضام طلبیده حتما حکمتی داره و حداقلش اینه که خیالمون راحت شده
چند روزیو مشهد کنار مامان جون و باباجون و زیارت امام رضا کلی عشق کردم و کلی دلم باز شد تا اینکه مامان جون گفت دکتر گیاهی معروف هم بیا ببرمت تا اونم ببینتت.خدا حفظش کنه دکتر خوبیه.طب ابوعلی سینا رو داره و با نبض درد و مرض آدمارو میگه
خلاصه با زحمت ساعت 9.30 شب وقت گرفتیم چون خیلی شلوغه و با مامان جون و باباجون رفتیم....خلاصه بعد معاینه من گفت بدنت سالمه و مشکلی نداری...اما یهو به دلم افتاد و یه سوالی ازش پرسیدم.گفتم شما از روی نبض میفهمین من بار دارم یا نه ..گفت آره حتما خیلی خوشحال شدم آخه هنوز واسه آزمایش دادن زود بود و باید چند روز دیگم صبر میکردم
خلاصه نبضمو گرفت و گفت احتمال 70 درصد به بالا که بارداری اما چون زوده مطمین نمیگم که الکی امیدوارت نکرده باشم...چشمام گرد شده بود از تعجب.آخه الان و به این زودی؟؟؟؟اصلا فکرش رو هم نمیکردم خبر بارداریمو یه همچین جایی و از زبون یه دکتر سنتی اونم بدون آزمایش با یه نبض گرفتن بشنوم...اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت.تمام طول راهو تو ماشین با مامان جون و باباجون حرف بچه میزدیم.باباجون یکم نگران بود که بچه ای نباشه و امید من ناامید بشه و ضربه روحی بخورم اما من تو آسمونا بودم ..خیلی دورتر از این فکرها و دلمشغولی های پدرانه....
تو این فاصله به باباییتم زنگ زدم و گفتم و اونم خوشحال شد.کلی نقشه داشتم تا اگه باردار بشم با یه سورپرایز به بابایی بگم اما خبر نداشتم که سرنوشت منو اینجوری سورپرایز میکنه و من همه نقشه هامو فراموش میکنم
بعدش هم که با بی بی چک و آزمایش مطمین شدیم شما تو راهی...باباجون ناصرت برات کم نذاشت .بهترین قرصای ویتامینو برای مامانی خرید تا مامانی بخوره و گل قشنگش تقویت بشه
خلاصه اینجوری شد که خبر اومدن گل گلستونم رو فهمیدم
عزیز دلم قبل اینکه بیایی مامانی یکم برات خرید کرده بود .عکسشو میزارم ببینی
کتاب داستان گرفتم تا برات بخونم و شما کلی چیزای جدید یاد بگیری
عروسکایی که از ماسوله سوغات آوردم
اون زرافه هم نمدیه که اولین عروسکیه که خودم برات دوختم و بیشتر هم میدوزم
یه جفت پاپوش بافتنی و یه ماشین که به دختر و پسر بودنت توجه نکردم فقط عاشق رنگ آبی سیرش شدم و گرفتمش
مامان بقربونت...هنوز خریدامون شروع نشده..ان شاالله دوشنبه صدای قلبتو بشنویم از خجالتت درمیاییم
بابایی هم سلام میرسونه و عاشق هر دومونه..ما هم عاشقشیمو برای سلامتی و موفقیتش دعا میکنیم
راستی اون دست گل هم بابایی وقتی فرودگاه اومد به استقبالمون برامون خریده بود.همیشه دوتا شاخه گل رز داشت اما این بار به افتخار شما سه شاخه گل رز