غربت من
این روزا هر کاری میکنم یاد مامان و بابام میوفتم.خدا حفظشون کنه.هزار کیلومتر ازشون دورم اما اینقدر پشت من هستن اینقدر حمایتم میکنن که من دوری رو زیاد حس نمیکنم اما این روزا یه حال دیگه ای دارم.....
دلم براشون تنگ تر از همیشه است، امروز موقع پختن پلو یاد مهارت مامانم تو غذا پختن واسه مهمونا افتادم.اون همه هنرو از کجا یاد گرفته قربونش برم اونوقت من یه بار پلوم شفته اس یه بار سفت
بگذریییم
خیلی دلم میخواست این روزا پیششون بودم و حمایت بابا و حرفای مامان بهم آرامش میداد .اما افسوس که نمیشه و این تنهایی سهم من از این دنیاست
ده روز دیگه تا دومین سونوگرافیم مونده و دعا میکنم حبه انگورم خوب رشد کنه و دکتر هم خودش هم تپش قلبش رو ببینه و دل من و باباییش و پدربزرگ و مادربزرگها شاد بشه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی