هدیه بهشتی من

اولین خاطره حضور بی نظیرت

سلام قشنگم .خوبی؟امروز خوبه خوب غذا خوردی تا بزرگ بشی؟؟؟مامان قربون اون دست و پاهای کوچولویه نخودیت بشه مامانی از احوالات من اگر پرسیده باشی ملالی نیست جز شنیدن صدای قلب شما گلم امروز برات خاطره اون روزیو میخوام تعریف کنم که فهمیدم خدا شمارو به من داده اوایل مهر ماه بود که به مامان جونت گفتم برام از یه دکتر خوب وقت بگیرن اونم واسه اینکه مامانی فکر میکرد احتیاج داره یه دکتر متخصص چکاپش کنه.دو روز قبل عاشورا وقت دکتر گرفتیم و منم به بهانه و البته به عشق امام رضا که تو عاشورا منو طلبیده رفتم مشهد خونه مامان جون و باباجون.رفتم دکتر و از احوالاتم گفتم و گفت خب طبیعیه و فقط باید منتظر باشین تا ببینین خدا همین ماه یا تا یک سال دیگه بهتون ...
30 آبان 1394

دلنوشته های سونویی

سلام گل گلستونم..سلام غنچه دلم..خوبی مامانی؟منم خوبم.چی ؟بابایی چطوره؟اونم خوبه شکر خدا.دعای گوی شماست که با اومدنت روح تازه ای به مامانی و بابایی بخشیدی مامانی یه چی بگم...سه روز دیگه مونده تا صدای قلبتو بشنوم.دل تو دلم نیست .یکمی هم نگرانم و از خدا میخوام که سالم و تندرست باشی و بوقتش فرشته آسمونیم زمینی بشی و بیایی تو بغل مامان و بابا دلم برات تنگه عزیزم.دوست دارم زودتر بیایی تا بغلت کنم.بوت کنم و تو هوای عاشقیت نفس بکشم مامانی تو غربت دلم داره میپوسه همه دلگرمیه منی.شما بیایی دیگه اینجا نمیمونیم.شما بیایی برمیگردیم پیش باباجون و مامانجونت که عاشقتن و از الان بیشتر از من و باباییت ذوق دیدنت رو دارن پس قوی باش عزیز دلم و محکم ...
29 آبان 1394

دلنوشته های سونویی

  یه روز خوب خدا مامان همراه بابا رفتند لباس خریدند چند تا لباس زیبا لباسای کوچولو اندازه ی عروسک چه ناز می شه بپوشه اون لباسارو کودک کلاه و چند تا شلوار چند جفت جوراب گلدار لباسای رنگارنگ رنگای شاد و قشنگ وای نگا کن کفشاشو پیراهن زیباشو چه خوشگله لباساش جورواجوره کلاهاش یکیش داره دوتا گوش شبیه گوش خرگوش اون یکیشو نگاه کن مثل چیه؟مثل موش باباو مامان با شادی به هر چی که رسیدند مامان می گفت قشنگه زود اونو می خریدند کاشکی نی نی کو چولو زودتر بیاد به دنیا ب...
27 آبان 1394

دلنوشته های سونویی

سلام سنجاقک مامان.خوبی؟برای خوب بودنت و بغل کردنت همیشه دعا میکنم.یک هفته تا سونوی بعدی مونده.بعدا که اینارو میخونی میفهمی چرا مامان شمارش معکوس راه انداخته آخه هر روزی که به سونوگرافی و دیدن قلبت نزدیکتر میشم نگرانی و اشتیاقم هم بیشتر میشه اما این روزا خیلی دیر میگذره ...هر روزش هزار سال از حال مامان اگه بخوای بدونی این روزا اشتهام کم شده ...از پختن گوشت هم بدم میاد.حالا واسه اینکه شما رشد کنی و تقویت بشی سعی خودمو میکنم و با چاشنی و مزه یکم ماهی و گوشت قرمز میخورم. از حال روحیم هم اگه بخوای بدونی که دلم گرفته جگرگوشه نازنینم.تنهایی اذیتم میکنه .همه دلخوشیم باباییته .دعا میکنم تلاشاش به ثمر برسه و هرگز شرمنده خونوادش نشه.شما هم براش د...
25 آبان 1394

غربت من

این روزا هر کاری میکنم یاد مامان و بابام میوفتم.خدا حفظشون کنه.هزار کیلومتر ازشون دورم اما اینقدر پشت من هستن اینقدر حمایتم میکنن که من دوری رو زیاد حس نمیکنم اما این روزا یه حال دیگه ای دارم..... دلم براشون تنگ تر از همیشه است، امروز موقع پختن پلو یاد مهارت مامانم تو غذا پختن واسه مهمونا افتادم.اون همه هنرو از کجا یاد گرفته قربونش برم اونوقت من یه بار پلوم شفته اس یه بار سفت بگذریییم خیلی دلم میخواست این روزا پیششون بودم و حمایت بابا و حرفای مامان بهم آرامش میداد .اما افسوس که نمیشه و این تنهایی سهم من از این دنیاست ده روز دیگه تا دومین سونوگرافیم مونده و دعا میکنم حبه انگورم خوب رشد کنه و دکتر هم خودش هم تپش قلبش رو ببینه و د...
20 آبان 1394

نخستین دستنوشته مامانی

سلام نوگلم...خوبی مامانی؟عزیز دلم چند وقتی بود مامان برای شما تو دفترچه دلنوشته هاشو ثبت میکرد امروز به این فکر افتادم که یه وبلاگ درست کنم تا این لحظه ها رو بتونم برات ابدی کنم و بعدا که بزرگ شدی نشونت بدم و از خوندن ماجراهای قشنگی که با هم داشتیم و شیرین کاری های خودت بخندی و این لحظه ها تا ابد برات ثبت شده باشه فندقکم شما هنوز خیلی کوچیک هستی ...اونقدری که هنوز دکتر شما رو نمیتونست تو سونو ببینه اما مامان عجولت زود رفت سونوگرافی و دکتر گفت فقط ساک حاملگی رو دیده و چون به لطف خدا طبیعی و خیلی زود باردار شدم و سابقه ای هم واسه بیماری نداشتم دکتر گفت جایی نگرانی نیست و دو هفته دیگه ان شاالله تپش قلبت رو هم میبینیم راستی برات بگم از بابایی...
18 آبان 1394